loading...
داستان فا
تیک تاک بازدید : 15 شنبه 22 تیر 1392 نظرات (1)

روزی روزگاری پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد ، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

تیک تاک بازدید : 8 شنبه 22 تیر 1392 نظرات (0)

زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت، در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که توانسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، اون کشیش در جواب زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.

تیک تاک بازدید : 9 شنبه 22 تیر 1392 نظرات (0)

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و... دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد.منب

تیک تاک بازدید : 7 شنبه 22 تیر 1392 نظرات (0)

خانم شکری برای دیدن پسرش میلاد ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود . او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی می کند. کاری از دست خانم شکری بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی میلاد هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد.

تیک تاک بازدید : 28 شنبه 22 تیر 1392 نظرات (0)

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در یک تله گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا... برای همسرت برآورده می کنم!

تیک تاک بازدید : 34 جمعه 21 تیر 1392 نظرات (0)

A story is told about a soldier who was finally coming home after having fought in Vietnam. He called his parents from San Francisco. "Mom and Dad, I'm coming home, but I've a favor to ask. I have a friend I'd like to bring home with me." "Sure," they replied, "we'd love to meet him." "There's something you should know the son continued, "he was hurt pretty ...badly in the fighting the son continued, "he was hurt pretty badly in the fighting. He stepped on a landmine and lost an arm and a leg. He has nowhere else to go, and I want him to come live with us.

تیک تاک بازدید : 7 جمعه 21 تیر 1392 نظرات (0)

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذراندن زندگی و تامین مخارج تحصیلی اش دستفروشی می کرد،از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاض کند...

تیک تاک بازدید : 6 جمعه 21 تیر 1392 نظرات (0)

روزی مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت ، عقاب با بقیّه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن‌ها بزرگ شد .

در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقدمی کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می‌کرد...

سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید .

تیک تاک بازدید : 21 جمعه 21 تیر 1392 نظرات (0)

روزی مردی در حال تمیز کردن اتوموبیل جدیدش بود کودک 4 ساله اش تکه سنگی را برداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت، مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون اینکه .متوجه شده باشد از روی خشم، با آچار پسرش را تنبیه نمود در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد...

تیک تاک بازدید : 26 جمعه 21 تیر 1392 نظرات (0)

مسولان یک موسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک تومن هم به خیریه کمک نکرده. یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه:... آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    چه داستان هایی در سایت قرار داده شوند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 19
  • بازدید کلی : 642